باخیش
شنبه 11 شهریور 1391
بؤلوم | یازار : ماكولو هاراي

افسانه ای در باره قالی تركمن

هیچ كس نمی داند كه این حقیقت است یا خیال پردازی ، واقعیت است یا قصه...؟ حال گوش كنیم و بعداً ببینیم. بین مردم تركمن افسانه ای هست در باره اینكه زنی سالخورده، قبیله خود را از هلاكت نجات داده است. در نزدیكی شهر مرو، در منطقه ای صحرایی، طایفه ای كوچك با چهارصد خانوار زندگی می كرده اند. روزی از روزها این شایعه در همه جا پیچید كه لشكر بزرگ خلیفه سوم از طریق این روستا به سوی مرو در حركت است و مردم این روستا اولین مانع بر سر راه آنهاست. مردهای این طایفه با ریش سفیدان قبیله به مشورت نشستند كه: چه باید كرد؟....
یكی گفت: باید بچه ها، زنها و پیرمردها را به عمق صحرا بفرستیم و خودمان باید تا آخرین قطره خون، با دشمنان بجنگیم.
دیگری گفت: اما تعداد ما در مقابل لشكر امیر خیلی كم است.
و برخی هم گفتند: بهتر آنست كه زمین خود را ترك و به دل صحرا بزنیم.
یكی از ریش سفیدان گفت: این كار درستی نیست. اگر وطن نابود شود، به مانند آنست كه ماه و خورشید هم نابود شده!
در این لحظه، زنی سپید موی و سالخورده كه در آن مجلس نشسته بود، گفت: «شما به جنگ با خلیفه نروید! می خواهم خودم تنها پیش بروم!»
مردها از حرفهای او تعجب كردند ولی گذاشتند تا حرفهایش را بزند. مگر نمی گویند كه نزد خدا كار خیر از هزار حرف بالاتر است. زن سالخورده كوشید ریش سفیدان را با حرفهای خود متقاعد سازد. اما ریش سفیدان با سكوتی سنگین، به حرفهای زن گوش داده و چیزی به او نگفتند.
زن رفت. ریش سفیدان بعد از رفتن زن، مجلس خود را ادامه دادند. یكی از آنان گفت: « تا زمانی كه نفس می كشیم، زنده ایم و امید در ما زنده است.»
در پایان جلسه، ریش سفیدان تصمیم گرفتند كه منادی هایی به شهرها و روستاهای اطراف بفرستند و از همسایگان درخواست كمك نمایند.
آن زن سالخورده به خانه خود برگشت و جلوی دار قالی نشست و بافتن قالی را كه چند سالی بود كه بافت آن به طول كشیده بود،‌ ادامه داد.
براستی این چه قالی حیرت انگیزی بود كه بافت آن، این همه به طول كشیده بود! پیرزن شبها و روزهای زیادی برای بافتن این قالی كه نشانه شكوه زندگی بود،‌ زحمت كشید. در آن دوران، زنان هر نقشی را كه می خواستند (از جمله انسان، پرندگان ، حیوانات، جویبارها و باغهای قشنگ) را بر روی قالی می بافتند. پیرزن نیز این قالی زیبا را همچون خود زندگی، داشت می بافت. در زمینه اصلی قالی، آن سرزمین زیبا تصویر شده بود: در یك طرف آن، ریش سفیدان استراحت می كردند. بچه ها بازی می كردند. در آسمان بی ابر،‌ خورشید با محبتی سرشار، نور خود را به آن سرزمین می افشاند. در تنورهایی كه زنان در آن نان می پختند،‌ زبانة آتش، شادمانه بازی می كرد. در جویبارها آّب شرشر جریان داشت. پرندگان به شیرینی و شگفتی آواز می خواندند. چوپان نی می زد. زنها لباسهای رنگارنگ پوشیده و برای عروسی تدارك می دیدند. اما در طرف دیگر قالی، این سرزمین زیبا، آتش گرفته بود و خورشید در دودی سیاه گم شده است. سربازان دشمن، سوار بر اسب، مردم بی گناه و بی پناه را با نیزه می زنند. كودكی به زمین خورده و گریه می كند. چشمانش به بیكرانه نگاه می كنند و مثل آنست كه با ملامت می گوید. برای چی من باید بمیرم؟ آن طرفتر یكی از سربازان، پیرمردی را زجر می دهد، یكی دیگر گیسوان دختر نوجوانی را محكم گرفته و بر زمین كشان كشان می برد. اسب سواران در مقابل نگاه كودكان، بر جنازه های مردم اسب می تازند. رنگ آسمان سیاه و آتشگون شده است. خورشید كه سرچشمه روشنایی و زندگی است، عاجز شده و نور آن تیره و گرفته گردیده و آب در جویبارها با خون مخلوط شده است.
آخرین گره قالی زده شده است. زن بلند شد و از آلاچیق بیرون آمد. از دور صدای سم اسبهای لشكر خلیفه شنیده می شود و ابرهای سیاه و مصیبت بار نزدیكتر شده اند. فرصت انتظار به پایان رسید. زن به آلاچیق برگشت. قالی را گرفت و از آلاچیق بیرون آمد. او به آرامی رفت و به بلندترین تپه صحرا رسید. از آنجا به سمتی كه صدای سم اسبها را شنیده بود، نگاه كرد. اسب سواران نزدیكتر شدند. خلیفه سوم، خود در جلوی لشكر، سوار بر اسب بود. پیرزن، قالی را زیر سمهای اسب خلیفه پهن كرد. اسب از ترس به خود لرزید.
ـ این چیست؟!
خلیفه به پایین نگاه كرد و روستای آتش گرفته، كودكان، پیرمردها و پیرزنهای كشته شده را دید. مثل این بود كه گریه و ناله بی گناهان به گوش خلیفه رسیده است. خلیفه به لرز افتاد. او تصویری از خونریزی و ضجه مردم را دید. خلیفه سر خود را بالا آورد و در مقابل خود در آن طرف قالی، زنی سالخورده و خسته را دید كه به تنهایی زیر اشعه داغ آفتاب ایستاده بود.
برای مدتی طولانی، آنها در آن حال ایستادند: در یك طرف قالی، خلیفه سوار بر اسب و پشت سرش هزار اسب سوار و در مقابل آنها زنی زحمتكش، مادری پیر تك و تنها ایستاده بود. در میان آن دو ، یك قطعه قالی، همچون آهنگی غم انگیز كه وحشتهای جنگ، مصیبت مردم و زندگی و مرگ را نقل می كرد، گسترده شده بود.
خلیفه برای مدتی طولانی، قالی را نگاه كرده و به فكری عمیق فرو رفت. در دو طرف قالی، سكوتی مطلق برقرار شده است. سرانجام خلیفه به آرامی از اسب پیاده شد. زن سالخورده بی هیچ حرفی با نظر صریح و صادق به خلیفه نگاه می كرد.
خلیفه گفت: «ای مادر! ای مادر زندگی! من منظور تو را فهمیدم! مرد نباید بر علیه ضعیفان وارد جنگ شود. مرا به نزد مردمت راهنمایی كن. به تو قول می دهم كه مردم بی گناه را نخواهم كشت! برو و به مردم خودت بگو كه شمشیرشان از غلاف بیرون نیاورند. به آنها بگو كه از دین خود دست بردارند و به خدای واحد و به دین اسلام ایمان آورند. پس از پذیرفتن دین مبین اسلام ، مردم كشور من با مردم كشور تو برادران مذهبی خواهند شد.»
این افسانه ای بود در باره زنی سالخورده كه قبیله خود را از هلاكت نجات داده است. مردم آن منطقه، دین اسلام را پذیرفتند. اما از آن روز به بعد، خلیفه بافتن تصاویر موجودات زنده بر روی قالی را ممنوع كرده و فقط برای بافتن نقوش گوناگون (گؤل) اجازه داده بود. از آن زمان، زنهای تركمن در قـالی های خود فقط نقوش قرمز رنگ را تصویر می كنـند و هر نقـشی كه روی قـالی بافته می شود ، منعكس كننده افكار و آرزوهای دختران، زنان و مادران در باره زندگی و خوشبختی می باشد.

الكساندرا سیدوركینا
ترجمه: گزل تاجیوا

منبع
فصلنامه یاپراق / شماره ی31-30 / سال 1384
نقل از :http://www.bayragh.ir