«آره دوستانم،
سارای چشم و چراغ ایل مغان بود؛ دختری زیبا، مهربون و با مژه های بلند
چشمانی سیاه و جذاب و عاقل... و البته توی همون ده جوان بسیار برومند و
شایسته ای بود به اسم آیدین كه سردسته چوپانهای ده بود.
اون زمانها كه
زندگی مردم به دامداری و كشاورزی بسته بود،حفاظت از دامهای مردم كار بسیار
سخت و مهمی بود وچون آیدین سردسته گله دارها بود بهش می گفتن خان چوپان ...
ازنظر اهالی ده خان چوپان شایسته ترین جوان برای ازدواج با سارای بود وخان
چوپان و سارای، هم عاشق همدیگر بودند.
و عاقبت هم یك روز سارای زیبا را
عقد بسته و نامزد خان چوپان كردند؛ فصل، فصل سرما بود و زمان مناسبی برای
عروسی سارای و خان چوپان نبود چرا كه خان چوپان می بایست همراه چوپانهای
دیگه ده، گله رو به قشلاق می برد و این كار شش ماه تمام وقت لازم داشت. خان
چوپان سارای را برای خداحافظی دید و به او قول داد كه وقتی از قشلاق
برگردد، مراسم عروسی را راه بیاندازد و سارای نیز كه دلش با خان چوپان بود
باچشمانی گریان او را بدرقه كرد...
اما بعد از رفتن خان چوپان اتفاق دیگری افتاد...
خان
بی شرم و حیای ده كه برای گشت وگذار از خونه اش بیرون اومده بود، چشم
ناپاكش به سارای افتاد و هر دو پاشو كرد توی یك كفش كه الاو بالله باید به
هر قیمتی شده سارای بانوی خانه من بشه... هرچه اهالی ده نصیحتش كردند كه از
خیرسارای بگذره، خان گفت من نه چشمم چیزی می بینه و نه گوشم چیزی می
شنوه... بی خودی منو نصیحت نكنید؛ من به هر قیمتی كه شده سارای رو تصاحب می
كنم.
ریش سفیدان ده رفتند پیش خان و با التماس و خواهش ازش خواستند كه
از خیر این سودا بگذره؛ گفتند كه سارای، نامزد خان چوپانه و او حق نداره كه
در كسی طمع كنه كه روح و دلش متعلق به دیگریه و بهش گفتند كه سارای و خان
چوپان سالهاست عاشق همند و خان هرگز نمی تونه روح و دل سارای رو به دست
بیاره.
اما خان كه شهوت و خودخواهی چشمش رو كور كرده بود گفت حتی اگه دلشو هم نتونم بدست بیارم حتماً باید جسم زیباشو تصاحب كنم.
كار
به جایی كشید كه خان خواست از همه زور و قدرتش استفاده كنه و قسم خورد كه
اگه اهالی ده كاری نكنند كه اون سارای رو به دست بیاره همه خونه های ده رو
به آتیش می كشه...»
كار به اینجا
كشید اهالی ده دیگه نمی دونستن چه كار باید بكنن، بعضی ها خودشونو كنار
كشیدن... بعضی ها فقط تو دلشون، خان رو نفرین كردن و بعضی ها با اینكه می
دونستن بیهوده است ولی سعی كردن كه به نوعی سرصحبت رو با سارای و پدرش
سلطان باز بكنند و ببینند آیا راهی وجود داره كه سارای به خاطر نجات زندگی
ایل هم كه شده تن به ازدواج با خان بده یا نه؟
و دراین میون سارای بود
كه در دریای غم و غصه داشت غرق می شد به خان چوپان فكر می كرد، به خودش، به
عشقی كه براش مقدس بود و به خوشبختی مادرش كه مرده بود و اون روز رو ندیده
بود سارای آه می كشید و فكر می كرد و آه می كشید به بدبختی مردم ده كه
باید اضطراب می كشیدند و تاوان هوسبازی یك خان بی مغز و بی شعور رو می
دادند...
فكر سارای به هیچ جا قد نمی داد بعضی از حرفهای مردم مثل یك
خنجر به مغز و دل سارای فرو می رفت و زخمی اش می كرد. می شنید كه بعضی ها
می گفتن:
كاش سارای قبول می كرد و این مردم بدبخت رو قربانی لج بازی نمی كرد...
بعضی
ها می گفتن: پس عشق چی می شه؟ پس حلال و حرام چه می شه؟ بهتره كه همه خونه
هامون به آتش كشیده بشه اما دامن ایلمون لكه دار نشه...
اما بعضی ها می
ترسیدند، از خونه و زندگیشون، از سرنوشت بچه های معصوم ده، چون كه اونها
با خان و لجبازی و یكدندگی او كه میراث پدرانش بود خوب آشنا بودند...
و
سارای درمانده و نگران از خدا كمك می خواست اما امید چندانی در دلش نبود...
بیش از یك ماه بود كه این مسئله در همه ایل مغان، آشوب ایجاد كرده بود و
بیش از چهارماه تا برگشتن خان چوپان می ماند. سارای احساس می كرد هیچ راهی
برایش باقی نمانده است...
چند روز بعد خبر عجیبی در ده پیچید...»
«خبری
كه همه را انگشت به دهان گذاشت. سارای تصمیم گرفته بود كه به خانه خان
برود. خبر در ده پیچید، بعضی ها رو خوشحال كرد، بعضی ها داشتند از غصه و
غم، دق مرگ می شدند؛ بعضی ها به خاطر لكه دارشدن دامن ایل مغان، طوری
عصبانی و ناراحت بودند كه اگر چاقو می زدی خونشون بیرون نمی اومد. خبر در
كل ده پیچید، از روی پل رودخانه ای كه خانه مجلل خان رو از ده جدا می كرد
گذشت؛ رودخانه خروشان و پرآبی كه بهش می گفت آرپاچایی... از مزرعه خان عبور
كرد و به گوش ناپاك او رسید و لبخند رضایت رو به لبهاش نشوند.
سارای پیام داده بود كه همین فردا می خواهد به خانه خان برود. خان با اینكه از این خبر تعجب كرده بود ولی لبخندی زد و گفت:
-شنیده بودم كه سارای نه تنها بسیار زیباست بلكه بسیار هم عاقل است. همین فردا مراسم عروسی رو ترتیب می دهیم.
فردای
آن روز، از صبح زود مردم جلوی در خونه سلطان جمع شده بودند؛ پیرمردها،
پیرزنها، مردها و زنها، جوونها و حتی بچه ها جمع شده بودند تا این عروسی
عجیب و غریب را با چشم ببینند. همه دنبال عاشیق حبیب می گشتند؛ عاشیق حبیب
كسی بود كه ساز می زد و می خوند. مردم ده علاقه عجیبی به او داشتند. وقتی
عاشیق حبیب سازشو به سینه اش می فشرد و می نواخت و می خوند مردم رود رود
گریه می كردند و سبدسبد می خندیدند. عاشیق حبیب در همه برنامه های ده شركت
داشت. اگر عروسی كسی بود عاشیق حبیب آنجا می خوند و مردم رو شاد می كرد و
به اونا امید زندگی می بخشید. اما در عروسی سارای خبری از عاشیق حبیب نبود.
مردم در یك سكوت بهت آور منتظر عروس شدن سارای بودند و هیچ كسی جز گماشته
گان خان كه برای بردن عروس اومده بودند شادی نمی كرد.
آرایشگرها، سارای را آرایش كردند هر چند كه چهره زیبای سارای نیازی به آرایش نداشت. خیلی طول كشید تا سارای از خونه بیرون بیاد...
اما
سرانجام سارای از خونه بیرون اومد. مردم بهت زده به سارای نگاه می كردند.
سكوت سنگین و تلخی همه ده رو فراگرفته بود. غیر از صدای امواج خروشان رود
«آرپاچایی»، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. سارای در میان این سكوت سنگین و
مبهم چند قدم جلو رفت. صدای پیرمردی سكوت رو شكست:
-تف بر تو ای روزگار.
-غیرت ایلمون لكه دار شد...
-خوشبخت باشی سارای، ما می دونیم كه تو به خاطر ما این كار رو می كنی.
-بیچاره خان چوپان...
هر
كسی چیزی می گفت. اما سارای همچنان با قدمهای استوار پیش می رفت. اون بدون
این كه منتظر همراهانش باشه به طرف خانه خان پیش می رفت. خانه ای كه با
رودخانه پرآب و خروشان آرپاچایی از ده جدا می شد. انگار هیچ كدوم از حرفهای
مردم رو نمی شنید. از میان انبوه جماعت گذشت و با قامهای تند جلو رفت.
سارای بر خلاف رسم ایل، سوار بر اسبی كه برای بردنش بزك كرده بودند نشد.
انگار قصد داشت با پای پیاده به خانه بخت برد. كوچه طولانی خودشون رو پشت
سرگذاشت. همراهان عروس با همه اهالی ده، سارای رو همراهی می كردند اما
حرفهای مختلف همچنان به گوش می رسید. دعاها، نفرین ها و حسرت ها و زخم
زبانها به گوش سارای می رسیدو سارای همچنان پیش می رفت. سارای به روی پل
آرپاچایی رسید؛ گماشتگان خان، پیشاپیش عروس از پل گذشتند تا خبر خوش اومدن
سارای رو به گوش خان كه بی صبرانه منتظر رسیدن عروس بود برسونن. سارای روی
پل ایستاد. مردم دیگر جلوتر نرفتند مثل آنكه قصد داشتند نه با سارای بلكه
با حیثیت و غیرتشان خداحافظی كنند ولی بعضی ها هم با نگاه كردن به چهره
زیبا و مهربون سارای و با فكر كردن به گذشته ای كه با سارای داشتند اشك در
چشمهاشون جمع شده بود. سارای، سرش رو بالاگرفت و برای آخرین بار به مردم
ایلش نگاه كرد. در میان انبوه جمعیت، چشمش به عاشیق حبیب افتاد كه مثل
همیشه ساز در دستش بود؛ اما از چهره اش پیدا بود كه اگه كل دنیارو بهش می
دادند حاضر نبود صدای سازش رو در این عروسی نامبارك دربیاره. یك لحظه چشم
سارای به چشم عاشیق حبیب افتاد و عاشیق حبیب با سرعت سرش را به پایین
انداخت و خواست از اونجا دور بشه اما صدای وحشتناكی كه از مردم بلند شد
اونو سرجاش میخكوب كرد...
عاشیق سر برگرداند؛ دید سارای، خودش رو از
بالای پل به رودخانه آرپاچاپی انداخته و خودش رو به دست امواج خروشان اون
سپرده و مردم با دیدن این صحنه از ته دل فریاد زدند:
«سارای...»
و
عاشیق حبیب كه فهمید سارای برخلاف تصور همه مردم، تصمیم دیگری داشته است با
سرعت خودش رو به بالای پل رسوند و وقتی كه دید سارای با غیرت و با عفت،
سوار امواج خروشان آرپاچایی شده تا به حجله دریاهای آبی بره، سازش رو به
سینه اش فشرد و با تمام وجودش خوند:
«دوگونو توكدوم قازانا
قاینادی قالدی آزانا
علاج یوخ آللاه یازانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر قارا گوزلو بالانی
آرپا چای درین اولماز
آخار سولار سرین اولماز
سارا كیمی گلین اولماز
آپادی سئللر سارائی
بیر قارا گوزلو بالانی
«برنج رو توی دیگ ریختم
بجو شد و تا اذان حاضر شود
علاجی نیست به آنچه خدا نوشته است
سیل خروشان سارای را برد
آن فرزند زیبا مشكین چشم را
آرپاچایی عمیق نیست
آبهایی كه جاری اند معمولاسرد نیستند
و عروسی مثل سارای پیدا نخواهد شد
سیل خروشان سارای را برد
آن فرزند زیبای مشكین چشم را»