گاری
رضا براهنی
در را از جایش كندند بلند كردند
در را به روى گارى انداختند بردند
ـ حالا فضاى خالى در چون دهان سگى تشنه و تنها در زیر آفتاب له له زنان است ـ
اتاقها را بردند
ـ با سطح شیشه هاى تیز و شكسته دیوارهاى خالى و مغبون پنجره ها تنها مانده ست ـ
دیدى كه خانهء ما را هم بردند
ـ احساسهاى ما حالا زنبورهاى سرگردانى هستند كه تك تك دنبال كندوى گمشده شان مى
گردند ـ
آنگاه نوبت سبلان آمد
ما بچه ها اطراف كوه حلقه زدیم تماشا كردیم
بى اعتنا به ما مشغول كار خود شده بودند
فارغ شدند. و بعد: هن هن كنان سبلان را انداختند روى گارى بردند
و آسمان پرستارهء
تبریز را كندند انداختند روى
گارى
از روى
گارى صدها هزار چشم درخشان
تبریزى فریاد مى زدند:
ما را بردند
و،
بردند
گلهاى باغچه هاى
تبریز مى گریستند وقتى كه
ارك علیشاه را انداختند روى
گارى
بردند
حالا از موریانه ها نشانى خورشید را مى پرسیم
اما تو نیستى
زیرا كه آمدند و تو را انداختند روى
گارى بردند
ما در غیاب تو در اینجا در این جهان خاكى ویران چه مى كنیم؟
از دوردستهاى زمان غرش صدها هزار
گارى را حتى در خواب نیز مى شنویم
ایكاش مى آمدند ما را هم مى بردند.
تهران 26/7/70