باخیش
پنجشنبه 16 شهریور 1391
بؤلوم | یازار : ماكولو هاراي

گلنار (داستانی از فولكلور توركمن)

در زمان‌های قدیم، ‌پادشاهی بود كه سه پسر داشت. پادشاه روزی به دست هر یك از آنها تیر و كمانی داد و گفت: هر یك تیری بیندازید. تیر هر كدام به خانه‌ی هر كسی افتاد، ‌دختر آن خانه را به عقد او در‌خواهیم آورد.
تیری كه بزرگ‌ترین پسر انداخت، ‌در خانه‌ی وزیر نشست. به همین خاطر او با دختر وزیر ازدواج كرد. تیر پسر دوم به حیاط خانه‌ی قاضی افتاد و دختر قاضی را به عقد او درآوردند. تیر پسر كوچك‌تر چنان پرتاب شد كه از شهر و روستا گذشت و به طرف جلگه‌ها رفت. آنها به دنبال تیر رفتند و تیر را میان جنگل و در دست میمونی یافتند كه مشغول جویدن آن بود. به همین دلیل تصمیم گرفتند میمون را به عقد پسر كوچك‌تر در‌آورند و چنین كردند.
برادران بزرگ‌تر، برادر كوچك‌شان را كه با یك میمون ازدواج كرده بود، مسخره كردند. یك روز برادران بزرگ‌تر به او گفتند: ‌ما می‌خواهیم هر یك به خاطر عروسی‌مان مهمانی ترتیب دهیم و پدر‌مان را دعوت كنیم.
برادر كوچك‌تر با شنیدن این حرف غمگین شد، ‌زیرا او می‌باید مهمانی ترتیب می‌داد، ‌ولی زن او میمون بود، نمی‌توانست آشپزی و پذیرایی كند. پسر جوان نزد میمون آمد و گفت: برادرانم پدرم را به خانه‌هایشان دعوت می‌كنند، ما هم باید كاری بكنیم.



میمون جواب داد:‌ به پدرت و همنشینان‌ اش بگو كه به پشت كوه بیایند تا از آنها پذیرایی كنیم!

برادر كوچك‌تر رفت و این حرف را به پادشاه و همنشینان‌اش گفت. پدر تا اسم پشت كوه را شنید به شدت عصبانی شد و دعوت او را رد كرد. ولی پسر كوچك‌تر همنشینان پدر و دو برادرش را به آنجا برد. در پای كوه، برای بستن افسار هر اسبی، پایه‌های طلایی كاشته شده بود و برای هر یك از میهمانان، ‌در ظرف‌های طلایی غذاهای رنگارنگ و خوش طعم گذاشته بودند. مردان نشستند و خوردند و لذت بردند و بعد برخاستند. آن وقت پسر كوچك‌تر داد زد: ای میهمان‌های عزیز! هر كدام ظرف‌های طلایی را كه در آن غذا خوردید و پایه‌های طلایی را كه افسار اسب‌هایتان را بستید، بردارید و ببرید. این هدیه‌ی ماست به شما!

برادران بزرگ‌تر به او حسادت كردند و به همدیگر گفتند: ‌باید به پدرمان بگوییم كه عروس‌هایش را به میهمانی دعوت كند. آن وقت برادر‌مان مجبور می‌شود، ‌طنابی به گردن میمون بیندازد و او را با خود بیاورد. ما هم سر راه، سگ‌ها را به جان میمون می‌اندازیم تا غوغایی بر پا شود!

چند روز بعد پادشاه پسران و عروس‌هایش را به میهمانی دعوت كرد. پسر كوچك‌تر پیش زنش رفت و گفت: پدرم دعوت‌مان كرده است، ‌حالا چه كار كنیم؟

میمون جواب داد: ‌به پشت همان كوهی كه میهمان‌هایت را برده بودی برو و داد بزن گلنار! آن وقت مشكل‌ات حل می‌شود. پسر شاه رفت و داد زد: ‌گلنار!

ناگهان یك پری جست و خیز‌كنان از میان كوه بیرون آمد. پسر شاه با دیدنش از هوش رفت و كمی بعد به خود آمد. پری كنارش نشسته بود، ‌گفت: من زن تو، ‌گلنار هستم. بعد پوست میمون را كه در دستش بود، ‌به او داد و گفت: ‌بیا به میهمانی برویم و مواظب باش كسی این پوست را ندزدد. اگر آن را بدزدند،‌ دیگر هیچ وقت نمی‌توانی مرا ببینی. پسر شاه گفت: ‌باشد،‌ مواظبم.
آنها به قصر رفتند. برادران بزرگ‌تر با دید آن دو، آن قدر تعجب كردند كه هوش از سرشان پرید و در گوش هم گفتند: ‌این بار هم چاره‌ای پیدا كرد. حالا چه كاری از دست ما ساخته است؟

برادر بزرگ‌تر گفت: فكر كنم رمزی در پوست میمون است. باید به برادر كوچك‌مان شراب بدهیم و مستش كنیم و بعد پوست میمون را بدزدیم.

آنها به برادر كوچك‌تر شراب دادند و پوست میمون را از دستش گرفتند و در آتش سوزاندند. صدای وحشتناكی از پوست بلند شد. پسر كوچك‌تر با شنیدن این صدا به خود آمد و پوست را دید. خواست آن را از میان آتش بردارد ولی خیلی زود پوست خاكستر شد و از میان رفت و برادر كوچك‌تر نتوانست گلنار را ببیند و خوشبختی را از دست داد.