برادر كوچكتر رفت و این حرف را به
پادشاه و همنشیناناش گفت. پدر تا اسم پشت كوه را شنید به شدت عصبانی شد و دعوت او
را رد كرد. ولی پسر كوچكتر همنشینان پدر و دو برادرش را به آنجا برد. در پای كوه،
برای بستن افسار هر اسبی، پایههای طلایی كاشته شده بود و برای هر یك از میهمانان،
در ظرفهای طلایی غذاهای رنگارنگ و خوش طعم گذاشته بودند. مردان نشستند و خوردند
و لذت بردند و بعد برخاستند. آن وقت پسر كوچكتر داد زد: ای میهمانهای عزیز! هر كدام ظرفهای طلایی را كه در آن
غذا خوردید و پایههای طلایی را كه افسار اسبهایتان را بستید، بردارید و ببرید.
این هدیهی ماست به شما!
برادران بزرگتر به او حسادت كردند و
به همدیگر گفتند: باید به پدرمان بگوییم كه عروسهایش را به میهمانی دعوت كند. آن
وقت برادرمان مجبور میشود، طنابی به گردن میمون بیندازد و او را با خود بیاورد.
ما هم سر راه، سگها را به جان میمون میاندازیم تا غوغایی بر پا شود!
چند روز بعد پادشاه پسران و عروسهایش
را به میهمانی دعوت كرد. پسر كوچكتر پیش زنش رفت و گفت: پدرم دعوتمان كرده است، حالا
چه كار كنیم؟
میمون جواب داد: به پشت همان كوهی كه
میهمانهایت را برده بودی برو و داد بزن گلنار! آن وقت مشكلات حل میشود. پسر شاه
رفت و داد زد: گلنار!
ناگهان یك پری جست و خیزكنان از میان
كوه بیرون آمد. پسر شاه با دیدنش از هوش رفت و كمی بعد به خود آمد. پری كنارش نشسته بود، گفت: من زن تو،
گلنار هستم. بعد پوست میمون را كه در دستش بود، به او داد و گفت: بیا به
میهمانی برویم و مواظب باش كسی این پوست را ندزدد. اگر آن را بدزدند، دیگر هیچ
وقت نمیتوانی مرا ببینی. پسر شاه گفت: باشد، مواظبم.
آنها به قصر رفتند. برادران بزرگتر
با دید آن دو، آن قدر تعجب كردند كه هوش از سرشان پرید و در گوش هم گفتند: این
بار هم چارهای پیدا كرد. حالا چه كاری از دست ما ساخته است؟
برادر بزرگتر گفت: فكر كنم رمزی در
پوست میمون است. باید به برادر كوچكمان شراب بدهیم و مستش كنیم و بعد پوست میمون
را بدزدیم.
آنها به برادر كوچكتر شراب دادند و
پوست میمون را از دستش گرفتند و در آتش سوزاندند. صدای وحشتناكی از پوست بلند شد.
پسر كوچكتر با شنیدن این صدا به خود آمد و پوست را دید. خواست آن را از میان آتش
بردارد ولی خیلی زود پوست خاكستر شد و از میان رفت و برادر كوچكتر نتوانست گلنار
را ببیند و خوشبختی را از دست داد.